پدر و مادر ها همیشه یه سرپناه بزرگ هستن برای بچه هاشون وقتی نگران آینده ایم حتی اگه به وجود پدر و مادر توی ذهنمون اعتنایی هم نکنیم میدونیم که یه نفر پشتمون هست....اما بعضی وقت ها چقدر احساس خلاء و ناامیدی به آدم دست میده....روزایی که از پدر و مادرمون انقدر دلشکسته ایم و چشمامون پره که برای یه لحظه حس میکنیم دیگه هیچی توی این دنیا نداریم....هیچی....انگار توی یه جاده ی تاریک گیر افتادی و چشمات هیچ جایی رو نمیبینه و احساس نا امنی میکنی دلت میخواد فقط از اونجا بری و نباشی....اما کجا بری؟!.....هرجا هم که بری دوباره باید به جای اولت برگردی....احساس نا امنی احساس تنهایی احساس نداشتن سرپناه....سخته....!

اینم از داستان جدید....قراره جالب بشه اما با خوندن قسمت اول بگین کلا از قسمت اول جالب شده یا نه....بفرمایید ادامه....راستی عکسایی که برا داستانام درست میکنم چطوره؟؟

کم کم داره داستان حساس میشه تا اینجا که آروم بود بذارید دی او بیاد مدرسه همه چی باحال تر میشه..هه هه....

قسمت 6....برین ادامه....

قسمت 6 این داستان....بفرمایید ادامه....

اینم از قسمت 4 امیدوارم خوشتون بیاد....

قسمت 5 ادامه....

قسمت 5 بفرمایید ادامه....

اینم از قسمت 3....امیدوارم خوشتون بیاد برین ادامه....

قسمت 4 بفرمایید ادامه....

قسمت 4 مدرسه درخشان....

بعضی وقتا آدم حس میکنه بعضی چیزا فقط مال تو قصه هاست توی داستان چقدر راحت یه بیماری برای یه شخص اتفاق میفته....توی بیشتر داستان هام خیلی ها سرفه هایی داشتن که بعدش توی دستمالشو خون میدیدن....غم انگیز و ناراحت کننده بود میتونستن بهتر بشن یا نه؟دلیل خونی که میدیدن چی بود....؟

درکش سخته وقتی آدم خبر نداره چه اتفاقی قراره بیفته....امیدشون به زندگی کجا میره؟چقدر میترسن؟چقدر سختی میکشن شاید به کسی هم نگن چون دلشون نمیخواد کسایی که دوستشون دارن صدمه ببینن فکر میکنن اگه تنهایی غمشو به دوش بکشن بهتره....امیدوارم همه بتونن به سختی هاشون غلبه کنن....

آدم هایی که فکر میکنن خوشبختی چیزیه که همیشه با اوناست نمیدونم چقدر میتونن خوشحال باشن....اون فرشته هروقت که خوشحاله احساس نگرانی میکنه....برای اون شادی مثل بادکنک هاییه که تو بچگی با اونا بازی میکردیم لحظه ای که اونا تو دستاشه انگار رنگین کمون شادی دورشو گرفته اما یه دفعه میترکن اون در مقابل شادی حتی قبل از این که بخواد دستشو دراز کنه تسلیم شده....

توی قسمت حرف های فرشته میخوام حرف هایی که تو دلمه رو بزنم شاید حرف هایی که گفته نشدن امیدوارم به درد شما هم بخوره!

وقتی دبیرستان بودم یه روز یه دفعه معروف شدم بدون اینکه بدونم چه شایعاتی در مورد من میگن فقط تحمل کردم پچ پچ کردن ها و خندیدن ها بدجور به من ضربه زدن حتی نمی دونستم چطوری فرار کنم....

چرا مردم از هم متنفر میشن؟چرا بین هم تبعیض قائل میشن؟چرا میخوان آدمای ضعیفو لگد مال کنن؟باید آدم های دیگه ای هم باشن که این خصوصیات رو نداشته باشن اما اون آدم ها کجان؟اون زمان همیشه آرزو میکردم حداقل یکی از اون آدم ها رو کنارم داشته باشم....از اون موقع حس کردم که اگه تنها باشم راحت ترم....

وقتایی هست که بعضی از آدم هایی که فقط از توی زندگی رد میشن حتی بعد از رفتنشون هم توی قلب طرف باقی میمونن و وقتی که میرن تازه عمق اون رابطه رو پیدا میکنیم....و اون فزشته باور داره که زندگی همون تکرار افسوس های گذشتس....

یه داستان غمگین و یه ذره ترسناک امیدوارم خوشتون بیاد....

هر روز یه قسمت از داستانو میذارم اما این داستان داره رو روحیه ی خودم تاصیر میذاره چراشو....نمیدونم....برین ادامه....

قسمت سوم برین ادامه....

قسمت سوم shining school....

بالاخره با قسمت اول این داستان اومدم امیدوارم خوشتون بیاد بفرمایید ادامه....

داستان جدیدی که قراره بذارم رو عکس ازش گذاشتم به نظرتون چه جور داستانیه؟؟

قسمت 2 داستان فرار از درس بفرمایید ادامه....

داستان فرار از درس رو از گروه بی تی اسمون براتون گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد....البته فقط جی هاپ و جیمین و جونگ کوک توشن!

قسمت دوم داستان مدرسه ی درخشان....بفرمایید ادامه....

سلام دوستای خوبم برای اولین داستان shining school رو براتون میذارم اولین داستانیه که نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد از پسرای خوشگل گروه شاینی.

سلام به دوستای عزیزم قراره براتون داستان های کره ای بذارم اگه از گروه خاصی هم دوست دارید داستان بذارم حتما بهم بگین....همگی فایتینگ.

سلام به دوستای عزیزم....

به وب تازه تاسیس من خوش اومدید امیدوارم از مطالب گروه infinite خوشتون بیاد و با نظر های قشنگتون همراهیم کنید....